از بیتفاوتها متنفرم. من هم مانند فردریش هِبِل (Friedrich Hebbel) فکر میکنم که «زندگی کردن، یعنی هوادار بودن». نمیشود که فقط «آدمها» وجود داشته باشند، که با جامعه بیگانهاند. کسی که واقعا زندگی میکند، نمیتواند شهروند نباشد و موضع نداشته باشد. بیتفاوتی، بیارادگی است، انگل بودن است، بزدلی است، زندگی نیست. به این دلیل است که از بیتفاوتها متنفرم. بیتفاوتی، وزن مردهی تاریخ است. وزنهی سربیای است به پای آدمِ نوآور، مادهی ساکنی است که درخشانترین شورها در آن غرق میشوند، مردابی است که شهرِ قدیمی را احاطه کرده و بهتر از محکمترین دیوارها از آن محافظت میکند، بهتر از سینهی جنگجویان. چرا که مهاجمها را در گردابهای لاییِ خود میبلعد، آنها را میکُشد و ناامید میکند و گاهی آنها را از اقدامِ قهرمانانه منصرف میکند. بیتفاوتی با قدرتمندی در تاریخ عمل میکند. منفعلانه است، اما تاثیر دارد. بیتفاوتی سرنوشت است، آن چیزی است که نمیتوان رویش حساب کرد، آن چیزی است که برنامهها را به هم میزند، بهترین نقشهها را واژگون میکند، ماده ی خامی است که بر علیهِ ذکاوت طغیان میکند و